loading...
سایت عاشقانه
Reza Sh بازدید : 181 1395/01/10 نظرات (0)

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی

مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش*تری از خدا بگیرد

 

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

Reza Sh بازدید : 183 1395/01/10 نظرات (0)

خاطراتت صف کشیده اند !
یکی پس از دیگری …
حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !
و من …
فرار می کنم
از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که …
خیلی دوستش دارم خیلی !
.
.
.
شاید تو…
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!
.
.
.
دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز!
هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود!
آخرین باری که شمردمشان
تنها یک دلیل برایم مانده بود..!
آنهــــــــــم دیدن تو بود !!
.
.
.
ســــر زده بیــــــا …
کمــــــﮯ آشفتــــگی بــــد نـیست …
آن وقــــــت …
تکــــــاندن ِ شانــــــه هاﮮ ِ پُـر غُـبــــــار
و مُرتب کردن ِ موهــــــاﮮ ِ پریـشــــــانت ،
بهانـــــــﮧ اﮮ مـﮯشود براﮮ ِ زندگـــــــﮯ . . .
.

سایر جملات بسیار زیبا در ادامه مطلب

Reza Sh بازدید : 209 1395/01/09 نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب

Reza Sh بازدید : 199 1395/01/09 نظرات (0)

بترسید از آدم هایی که عاشق نیستند،
اما عاشق کردن را خوب بلدند!

* * *

دوست داشتن
و دوست داشته شدن
یه حس خیلی قشنگِ
که بعضیا رسما
خـــــرابش کردن
* * *

سکـــــوت میکنم
بگذار حرفـــها آنقدر یکدیگر را بزنند تا بمیرن

* * *

وقتی مال یکی دیگه میشی
تازه همه یادشون میفته
تو هم وجود داشتی…..!

باقی در ادامه مطلب

Reza Sh بازدید : 188 1395/01/08 نظرات (0)

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت :

 

بقیه داستان در ادامه مطلب.....

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
پیوندهای روزانه
آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 125
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 29
  • بازدید سال : 354
  • بازدید کلی : 228,961